سپـﯦـــددشـﭠـــ سراﮮهمـﮧ

شـﮩࢪﮮ دࢪ مـࢪڪز آبشاࢪهاﮮ بـﭔشـﮧ ،گـࢪﭔﭞ،چڪان،ﭡـلـﮧ زنگ(شوﮮ)

ڪلامـ - خاطرﮪ شـﮩـدا 15 / 10

کلام :  مانفسي هم كه مي كشيم اگر براي خدا نباشد گناه است.شهيد عبدالحميد حسيني

 خاطره : به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو مي‌كرد. كار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت «بذار خودم جارو كنم، اين جوري بدي‌هاي درونم هم جارو مي‌شن.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

 

ܓ  ܓ به اميد ظهور حضرت حجة ابن الحسن العسكري (عج) كه صد البته نزديك است  ܓ  ܓ 

[ سه شنبه 15 دی 1394برچسب:شهید ابراهیم همت, ] [ 4:50 ] [ مـﭔﻼد♥ڪـࢪدﮮ ] [ ]

کلام - خاطره شهــــدا 14

کلام شهدا :
 تهاجم فرهنگي دشمن ، علي‌رغم اين واقعيت كه قرباني‌هاي بسياري از ما خواهد گرفت ما را به تعالي خواهد رساند.
سید مرتضی آوینی

خاطره شهدا : 

سلام! شما اومدين؟ ابراهيم بود. سرش را از بين گندم‌ها كه دسته دسته روي هم تل‌انبار شده بودند،در آورده بود. من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آن‌جا چه كار مي‌كند. ديشب مانده بود سر زمين؛ گندم‌ها را چيده بوديم و بايد يك نفر مي‌ماند كه دزد به آن‌ها نزند. ابراهيم گفت «ديشب چند تا شغال اومده بودند. منم كه تنها بودم اومدم وسط گندم‌ها قايم شدم.» فكرش هم وحشت‌ناك بود. بهش نزديك‌تر شدم «اگه مادر بفهمه چي مي‌گه؟ دادا! حالا نترسيدي؟» ابراهيم زير چشمي نگاهم كرد و با غرور گفت «نه دادا، خدا بزرگه.»   شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

[ جمعه 14 شهريور 1394برچسب:شهید ابراهیم همت, ] [ 1:37 ] [ مـﭔﻼد♥ڪـࢪدﮮ ] [ ]

کلام - خاطره شهــــدا 10

کلام شهدا : 
 تقوا است که انسان را به اخلاص می رساند و با اخلاص درهای حکمت نیز بر قلب گشوده می شود.
سيد مرتضي آويني 

خاطره شهدا :

فرمان‌ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره‌ي ماشين كه نيمه‌باز بود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمان‌ده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.» - حالا براي چي اومده بودي اين‌جا؟‌ بسيجي به كفش‌هاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟» كفش‌هاش را كند، و سريع كفش‌هايي را كه حاجي داده بود پوشيد «به! اندازه است.» خودم اين كفش‌ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش‌هايي را كه به بسيجي‌ها مي‌دادند نمي‌پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد. حاجي لبخندي زد و گفت «خب پات باشه.» بسيجي همين‌طور كه توي جيب‌هاش دنبال چيزي مي‌گشت گفت «حالا پولش چه‌قدر مي‌شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي‌كرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.»   شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران

[ دو شنبه 10 شهريور 1394برچسب:شهید ابراهیم همت, ] [ 3:39 ] [ مـﭔﻼد♥ڪـࢪدﮮ ] [ ]